به گزارش مفدا، نثر طنز «زندگی کارمندی» نوشته حمید اسکندری تلاش دارد تا با نگاهی تخیلی مخاطبان خود را به دنیای اشیاء برده و این تخیل زیبا را به تصویر بکشد که اگر وسایل منزل توان صحبت کردن داشتند چه صحبتهایی بین آنها رد و بدل میشد.
این متن طنز زیبا موفق شده است رتبه اول نثر طنز در بخش اساتید و کارکنان دانشگاههای علوم پزشکی کشور در نهمین جشنواره بین المللی سیمرغ را از آن خود کند.
نثر طنز «زندگی کارمندی» را با هم میخوانیم:
آقای کارمندیان طبق معمول بیخوابی به سرش زده بود و توی رختخواب خیره به سقف با افکارش درگیر بود و تلاشش برای خوابیدن بیفایده.
صدایی سکوتِ شبانه خانه را شکست : تق!... تق تق!... تق!...
آقای کارمندیان گوشهایش را تیز کرد تا منبع صدا را بیابد.
ظاهراً صدای یخچال بود که قُلنجش را میشکاند.
تلوزیون داد زد: "هوی! چه خبرته؟ مگه نمیبینی همه خوابن"
یخچال با صدای آرام گفت: "چرا داد میزنی؟! صدای تو که بدتره. خُب خسته شدم انقدر یه لنگه پا اینجا وایسادم، گفتم یه خستگی درکنم"
تلویزیون گفت: "خُب حالا! چقدر هم که بارت سنگینه، تو که هیچی داخلت نیست"
یخچال گفت: "تقصیر منه؟! والا منم خسته شدم انقدر که الکی اومدن درِ منو باز و بسته کردن. هر بار که در منو باز میکنن و چیزی پیدا نمیکنن از خجالت فریزرم برفک میزنه"
اجاق گاز از داخل آشپزخانه رو به یخچال کرد و گفت: "شما تقصیری نداری عزیزم، انشاا... اوضاع بهتر میشه، دیروز آقای کارمندیان داشت به خانمش میگفت سال جدید قراره حقوقاشون خیلی زیاد بشه، انشاا... از خجالت همهمون در میان. خودِ من الان دو ساله فندکم خرابه هیشکی به دادم نمیرسه"
میز نهارخوری هم که تازه از خواب بیدار شده بود خمیازهای کشید و گفت: "چه خبر شده؟! چرا نمیذارید بخوابیم"
تلویزیون گفت: "بفرمائید انقدر سر و صدا کردین آقای بیکارالدوله هم بیدار شد"
میز نهارخوری گفت: "به من میگی بیکارالدوله؟ "
تلویزیون گفت: "آره دیگه! مگه دروغ میگم؟ فقط خونه رو تنگ کردی. اصلاً من نمیدونم برای چی تورو خریدن. اینا که همیشه روی زمین سفره میندازن"
تلویزیون رو به یخچال کرد و گفت: "تنها کارش اینه که با پایهش بکوبه تو انگشت کوچیکه این بنده خداها. دیروز همچین کوبید تو پای آقای کارمندیان که بیچاره ضعف کرد افتاد این وسط. میگفت همین امروز فردا میذارمش دم در شهرداری بیاد ببردش"
میز نهارخوری گفت: "اصلاً تو چه کارهای دخالت میکنی؟ ما خودمون یه جوری با هم کنار میایم. یکی باید به خودت بگه! اَه، اَه ... با اون سریالهای آبَکیت! حیفِ وقت! اخبارات هم که همش دروغه. همه دنیا بَدَن فقط ما خوبیم. همه دنیا تو بدبختی و فلاکت زندگی میکنن فقط ما توی آرامش و رفاهیم. چیزی که همیشه برام سواله اینه که هواشناسی رو چرا دروغ میگی؟! تنها برنامه واقعی که نشون میدادی فوتبال بود که اونم سیاسیش کردی"
مبلِ جلوی تلویزیون گفت: "خدایی راست میگی، این تلویزیون فقط باعث زحمته. آقای کارمندیان از ساعتی که میاد خونه وِلو میشه روی من و کُنترلو میگیره دستش"
کنترل گفت: " آخ گفتی! پوستم کنده شده. من نمیدونم چی میخواد از جون من. بعضی وقتا انقدر منو تو دستش نگه میداره که شُرشُر عرق میریزم. این تلویزیون هیچی نداره تلافی شو سرِ منِ بدبخت در میاره. "
کنترل اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: " یه باطری واسه ما نمیخره. دیدید وقتی خستهام و کار نمیکنم چه جوری میکوبه تو سرم؟! هیچ کدومتون تا حالا مثل من ازش کتک نخوردین"
آقای کارمندیان تمام حرفها را میشنید و جیک نمیزد. چشمهایش را بسته بود و گوشش به صحبتها و دردِ دلهای وسائل خانه بود و به کارهایی که کرده بود فکر میکرد.
مبل گفت: " این آقا تا حالا ورزشگاه نرفته. یه عکس هم با شرت ورزشی نداره، اونوقت شده حامی حقوق بانوان برای ورود به ورزشگاه. تا تلویزیون یه مسابقه ورزشی پخش میکنه یاد خواهر و مادرش میوفته که تا حالا ورزشگاه نرفتن"
یخچال گفت: " حالا این حرفارو بی خیال همین روزا عیدیشونو میدن دعا کنید یه مقدارش هم به ما برسه. "
تلویزیون گفت: " شماها مثل اینکه اصلاً به اخباری که من براتون پخش میکنم گوش نمیدین.
همین چند روز پیش برای این آقا سهام عدالت ریختن، اگه شما چیزی دیدین ما هم دیدیم،
همه رو برده داده برای بچش چیپس و پفک خریده، ناسلامتی ایشون حقوق بگیر دولته تازه یارانههم میگیره! "
اجاق گاز گفت: "راست میگه بابا! از اینا چیزی به ما نمیماسه غیر از روغن غذاهاشون. قسمت ما هم اینه دیگه. سالی یه بار مارو سوار کامیون میکنن، از این خونه میبرن یه خونه دیگه.
یخچال گفت: "آخ آخ ! از اساس کشی نگو که زخمام از اساس کشی پارسال هنوز خوب نشده"
ماکروفر گفت: "what do you say? Half past night!"
یخچال گفت: "این دیگه چی میگه؟!"
تلویزیون گفت:" هیچی بابا! این زبون بسته هم خارجیه، زبون مارو نمیفهمه بی خواب شده. ما هم خیر سرمون دو رگهایم ولی زبون اینارو نمیفهمیم"
تلویزیون رو به ماکروفر کرد و گفت: "چیزی نیست مستر. یو برو اسلیپ کن!"
اجاق گاز گفت: "دوستان بهتره بحثو تموم کنیم و بخوابیم. تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که به آینده امیدوار باشیم"
دیوان حافظ از داخل کتابخانه گفت:
به نا امیدی از این در مرو بزن فالی بود که قرعه دولت به نام ما افتد
یخچال گفت: "راست میگه. یه فال بگیریم ببینیم عاقبتمون چی میشه؟! "
آقای کارمندیان که دیگر از صحبتهای وسائل خانه کلافه شده بود با خودش فکر کرد اگر کتابهای داخل کتابخانه به حرف بیفتند تا صبح بحث ادامه خواهد داشت و از خواب خبری نخواهد بود. با این فکر تمام انرژیش را در صدایش جمع کرد و نعره زد: "بسه دیگه...!!"
خانم آقای کارمندیان با وجود خواب عمیقش مثل اسپند روی آتش از جایش پرید و با چشمان از حدقه بیرون زده نفس عمیقی کشید وگفت: "چیه؟! چی شده؟! زلزلهست؟! چته مرد؟! قبض روح شدم! "
آقای کارمندیان گفت: "بسه دیگه! چقدر حرف میزنن؟!"
خانم گفت: "حرف؟ کی حرف میزنه؟ خواب دیدی؟"
آقای کارمندیان به خودش آمد و گفت: "آره،آره، خواب دیدم! ببخشید! شما بخواب."
مجدداً سکوت تمام خانه را فرا گرفت. هیچ کس دیگر جرات حرف زدن نداشت.
ساعت دیواری با صدائی آرام گفت: " دوستان تیک...! یه نگاه تاک... ! به من تیک...! بندازید تاک...! داره تیک...! صبح تاک...! میشه تیک ...! بخوابید تاک...! تیک...! تاک...! تیک...! تاک...!
صبح آن روز، وقتی آقای کارمندیان در حال خروج از خانه بود نگاهی به وسائل خانه انداخت و گفت: "از اداره وام میگیرم همه تونو عوض میکنم. میگید نه؟! حالا میبینید!"
نویسنده : حمید اسکندری
از پرسنل دانشگاه علوم پزشکی تهران
رتبه ی اول نثر طنز در بخش اساتید و کارکنان دانشگاههای علوم پزشکی کشور از نهمین جشنواره بین المللی سیمرغ
ارسال نظر