روﺟﺎ ﭼﻣﻧﮑﺎر متولد ۱۳۶۰ در شهر ﺑرازﺟﺎنِ استان بوشهراست. تحصیلات خود را در رشتههای ادبیات و سینما در اﯾران و فرانسه گذرانده است. او ﺗﺎ کنون مجموعه شعرهای «رفته بودی برایم کمی جنوب بیاوری»، « سنگهای نه ماهه»، «با خودم حرف میزنم»، «مردن به زبان»، «راه رفتن روی بند»، «دهان به دهان باد»، «عاشقانههای ریخته روی میز»، «لبخوانی چشمهایت- دو زبانه» را به فارسی منتشر کرده است. همچنین از او دو مجموعه شعر به فرانسه که یکی از آنها توسط فریده روا ترجمه و در فرانسه منتشر شده و یک مجموعه شعر به انگلیسی ترجمۀ بلیک اتوود در آمریکا منتشر شده است. او مجموعه شعر «از سکوت به سکوت» که مجموعهای است از شعرهای شاعر فرانسوی هانری مشونیک را به فارسی ترجمه کرده و همچنین به تازگی مجموعهای از شعرهای الن لانس توسط او و فریده روا به نام «نبرد واژگان علیه نابودی» از فرانسه به فارسی منتشر شده است.
روجا چمنکارهمچنین به ﻋﻧوان ﺷﺎﻋر در مجموعه داﺳﺗﺎنھﺎی رؤﯾﺎ (مجموعهای ده جلدی که سه جلد آن انتشار یافته و جلد چهارم زیر چاپ است) برای کودکان، ﻧوﺷﺗﮥ رﺳول ﭼﻣﻧﮑﺎر که ﺗوﺳط اﻧﺗﺷﺎرات ﺗوﮐﺎ ﻣﻧﺗﺷر ﺷده اﺳت، ھﻣﮑﺎری ﮐرده اﺳت.
ﻋﻼوه ﺑر این، روﺟﺎ ﭼﻣﻧﮑﺎر ﮐﺎﻧدﯾدای ﺳوﻣﯾن دوره ﺟﺎﯾزهی ﺷﻌر اﻣروز اﯾران(ﮐﺎرﻧﺎمه) ﺑرﮔزﯾدهی ﭼﮭﺎرﻣﯾن دورهی ﺟﺎﯾزه ﺷﻌر اﻣروز اﯾران (ﮐﺎرﻧﺎمه) ﺑرﻧدهی دوﻣﯾن دورهی ﺷﻌر زﻧﺎن اﯾران (ﺧورﺷﯾد) ﺑرﻧدهی ﭘﻧﺟﻣﯾن دورهی ﺟﺎﯾزهی ﮐﺗﺎب ﺳﺎل ﺷﻌر ﺟوان ۱۳۹۰ و ﺑرﻧدۀ ﺟﺎﯾزۀ ادﺑﯽ ﻧﯾﮑوس ﮔﺎﺗﺳوس در ﻓراﻧﺳه ۱۳۹۶ـ ﺷرﮐت در دو ﺳﺎﻻﻧهی ﺑﯾناﻟﻣﻠﻠﯽ ﺷﻌر ﻓراﻧﺳه ﺑه دﻋوت ﮐﺷور ﻓراﻧﺳه در ﺳﺎل ۱۳۸۴ را و ﭘس از آن ﺷﻌرﺧواﻧﯽ در ﻓﺳﺗﯾوالھﺎی ﺑﯾناﻟﻣﻠﻠﯽ را ﻧﯾز در ﮐﺎرﻧﺎﻣهی ادﺑﯽ ﺧود دارد.
پنج شعر از روجا چمنکار به انتخاب روجا چمنکار
هر شش ثانیه
یکبار به قلاب تو گیر میکنم
هر شش ثانیه
یکبار مرا از آبی گل آلود میگیری
میانِ همین فراموشیها
دوزیست شدم
زمان
ساعت به وقت شما چند است
که اینهمه دیر
از پیادهروی در اعماق خواب برگشتهاید؟
از دور دستی به زنگ
یخبستگانِ دور جهان!
آشنایانِ نزدیکِ مرگ!
اقوامِ رامِ جنگ!
نام او
باران پاییزی نیست
که برفپاککنها پاکش کنند
پاککنها
بر کاغذهای سفید
خاکش کنند
و خاک
کلماتم را یاری کند
و باران
کلماتم را آبیاری کند
و بسامد خون
که هر چه تلاش میکنم
در شعرهایم کم نمیشود
نام او در رگهایم
نام خیابان نیست که عوض شود
شمایل ایستاده به میدان نیست
که بدل شود
نام او
زیباترین
زخمیترین ثانیه است
پرندگان ساعتیِ مبهوت!
ساعت به وقت شما چند است؟
تداعی
آن شب ستارهها
در سیاهی دریا رسوب کرده بودند
درجه از تب گذشته بود
از ستون فقرات نخل گذشته بود
بیهوا
گذشتیم
گذاشتیم احتیاط برای خودش بیهوده شرط عقل بماند
همان شب
که ارتعاش چموش چشمهایت
در چشمههای شراب
شب را کهنه کرد
و آسمانِ هر کجا به اندازۀ زمینش تیره بود
ملاقات ما
ملاقات جنون بود با ارتعاشِ پا در میدانِ مین
پا در دلم
چشم بر چشمهایم
همان شب که دست بر گونههایم گذاشتی
من با تمام دریاهایم در تو رسوب کردم
تو با تمام چشمهایت ته نشینم شدی
و رگهای بازِمان
انبساطِ بازوانِ زمان بود
در انقباضِ زمین
و انسداد رودههای جهان
آن شب
که از مویرگهای آسمان
ماهیها آویزان بودند
همان شب که ستونِ فقرات نخل تیر میکشید
همان شب که جنوب از جنگ به خود برنگشته بود
همان شب که آسمانِ هر کجا به اندازۀ زمینش تیره بود
گفتم یادت بماند زمین هر کجا
به اندازۀ آسمانش روشن است
و بوسههایمان
در حبابهای کوچک ترکید.
نشانه
نشان به آن نشان که خورشید بخوابد در دریا
بو بکشم صدایت را
در مسیر ستارههای مخالف
در عُصارۀ ماه
پرت شوم
در تار و پودِ تنت
طولانی
تمرینم کنی از بَر شوی
شتاب بگیرند عقربهها
بایستد ضربانِ ترسهایم
تعریفناپذیرِ درونی!
تمنای پوستِ انار و تب!
ترَدُدِ خون در ریشههای شوق!
قرار ما
پای بلندترین شعرِ سال
درست رأسِ ساعتی که به جادههای جهان آلوده است.
بزرگراه رسالت
تا انتها
ترافیک سنگین
بوقها حباب میشدند و میترکیدند
گوش چسباندم به لبخند نیمسوزت
و کلاف بغض
کف ماشین افتاد
در تمام طول بزرگراه رسالت
صدای ضربانهای نامنظم را
از پشت لباس توریام شنیده بودی
در تمام طول بزرگراه رسالت
وقتی به انگشتان درختیام
پارچههای رنگی میبستی
و میدانستی هیچ عشق آبی آسمانی
به پایش نمیرسد
گواهی بده رنگ تمامی روزهای ما شب بود
شبرنگهای زننده از نهنگها سبقت گرفته بودند
دریا شلوغ شده بود و درد
از میان خطوط ترافیک نگاهمان میکرد
کلاف بغض
کف ماشین افتاد
و تو
روی پارچههای رنگی ورد میخواندی
به اسم ماهیها که میرسیدی
صدایت به لباس توریام گیر میکرد
در تمام طول بزرگراه
راننده به نجات حریق
و من به دریایی فکر میکردم
که غرقمان نخواهد کرد
گواهی بده پهلو گرفتم به انگشتان درختی خودم
و کلاف بغض کف ماشین افتاد
چراغ قرمزی دور دهان ماهی چرخید
لبخند نیمسوزت را گشتند
ضربانهای نامنظم را گشتند
صندوق عقب را گشتند
کف ماشین را…
پر بود از کلاف
گواهی بده
صدای ضبط قراضه
آنقدر بلند بود
آنقدر بلند
که صدای برخورد خودمان با خودمان را نشنیدیم
در تمام طول بزرگراه
سکوهای نفتی تنها عامل تصادفات بودند
و تو
از آن شب به بعد
از آن روز به بعد
از آن بزرگراه به بعد
آنقدر نبودی
که حالا
بودنت
در قاب روبرو
آزارم میدهد
تا انتها.
ارسال نظر