اون روز یکی از چهارشنبههایی بود که بیحوصلهتر از قبل بیدار شده بودم؛ تیرماه گرمی بود. میگفتن چند هفته بیشتر نمونده و وقتی خوب بشم میرم خونه. گردنم رو به سختی چرخوندم و وقتی دیدم مادرم کنارمه خوشحال شدم و صداش کردم. بعد از خوردن ناهار بود که همهمهای باعث شد گوشم تیز بشه؛ ترسیدم.. نکنه بازم بچهای رو آوردن تو بخش جراحی..
دقت که کردم از وسط همهمهها صدای خنده میومد. با کمک مادرم نشستم رو صندلی چرخدارم و با هیجان از اتاق خارج شدم. مادرم پشت سرم پایه سِرُم رو دنبال خودش میکشید. یه عده جوون بودن با کلی هدیه برای بچهها. وسایل نقاشی دادن بهمون تا براشون نقاشی بکشیم. منم با کلی شور و حرارت عکس گروه نمایش و نوازندگیشون رو براشون کشیدم. کلی ما رو خندوندن. همه دور هم شاد بودیم. بقیه بچهها هم یا میومدن از اتاق بیرون یا کلا گروهی می رفتیم تو اتاقشون. خیلی مهربون بودن. تو مدتی که باهامون بازی میکردن کلاً یادم رفته بود که سِرُم بهم وصله. انگار انرژی گرفته بودم. دیگه تحمل چند هفته برام سخت نبود. اسباب بازی ای که بهم کادو دادن رو گذاشتم کنار تختم و اونقدر نگاهش کردم تا خوابم برد..
در روزهایی به گرمای دلهای کوچکشان..
این بار، بازدید های ماهانهی خیریه دانشجویی التیام در روزهای ۱۲ تیرماه و ۱۳ مردادماه از بخش جراحی بیمارستان شهید رجایی و بخش اطفال بیمارستان رسول اکرم (ص) برگزار شد. در این بازدیدها با اجرای نمایش و موسیقی، بازی و اهدای هدایا، امیدوار بودهایم، شادی و نشاط برای ساعاتی مهمان دلهایشان در بستر بیماری باشد.
سایت رسمی خیریه دانشجویی التیام
www.eltiam-charity.ir
ارسال نظر